خاطره زایمان و به دنیا اومدن آریای گلم
قند عسل مامان و بابا
برای پسر گلم
درباره وبلاگ


بسم الله خوش اومدید. داستان ما از اونجا شروع شد که در چهارمین سالگرد ازدواجمون ما متوجه شدیم که خدای مهربون یه فرشته گل بهمون هدیه داد. تصمیم گرفتیم اینجا لحظه های بزرگ شدنش رو ثبت کنیم.
نويسندگان
شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, :: 14:51 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

 بسم الله الرحمن الرحیم

یکشنبه 21 خرداد ماه 1391پسرگلم آریای خوشکلم به دنیا اومد.

روز قبل از عمل ختم قرآنی رو که برای سلامتی نی نی می خوندم تموم کردم و یه نامه هم به خدا نوشتم و سعی کردم خودم را آماده کرنم برای اومدن پسرم.

خلاصه سوره مریم و سوره انشقاق رو خوندم برای راحت بودن زایمانم  و خلاصه نمی دونم چه طور بود که بر خلاف تصوری که قبلا داشتم و فکر می کردم شب قبل از عمل خیلی استرس خواهم داشت خیلی اصلا اینط.ر نبود و خیلی هم راحت بودم و استرسم از شبهای قبل کمتر بود ساعت 2 شب بود که خوابم برد و صبح ساعت 5 از سر و صدای مامانم که بنده خدا از استرس زیاد بلند شده و بود و تو آشپزخونه نهار واسه توبیمارستان درست می کرد بیدار شدم ولی از اونجایی که خوابم میومد دراز کشیدم تا ساعت 6 که بلند شدم و کم کم خودمو آماده کردم و یه سری هم به نی نی سایت زدم و التماس دعا گرفتم و یه پست هم واسه پسری گذاشتم تو وبلاگش . شوشو و مامان مضظرب تر از خودم بودند خلاصه ساعت 7 رغتیم بیمارستان و کارهای پذیرش رو انجام دادم و منو بردند تو بخش و لباسهای صورتی تنم کردند و  سوند و انژوکت و ... خلاصه ساعت 8:30 بود که با ویلچر شوشو منو برد تو اتاق عمل و اونجا من رو تخت دراز کشیدم و گفتند که دکتر فعلا نیومده منم تو ایتن فاصله که تا دکتر بیاد حسابی برای هر کسی که یادم می یومد دعا کردم  دکتر بیهوشی که اومد بالای سرم کلی باهام شوخی کرد و بهم گفت اینجا از خونه شم هم گرونتر هست به لوسترای بالای سرت نگاه کن و بعدش بهم گفت چیه چرا گارد گرفتی گفتم استرس دارم گفت فقط توکل به خدا کن همه چیز درست میشه خلاصه برام توضیح داد که ما تو رو از کمر بیحس می کنیم و شما اصلا درد رو حس نمی کنید خلاصه ساعت یک ربع به 9 بود که دکتر اومد و دوتا پستار دستامو گرفتند و گفتند که دستت رو بذار رو زانوهات و نفس عمیق بکش خلاصه اینکار رو کردم و سریع منو بی حس کردند و حس کردم پاهام داره سنگین میشه و داغ میشه بعد کمکم کردند که دراز بکشم و جلوم یه پارچه سبز گذاشتنذ و پزشک بیهوشی هم روی یه صندلی کنارم نشسته بود و با من صحبت می کرد که بهماکسیژن وصل کردند و صدای دکتر رو شنیدم که گفت یسم الله الرحمن الرحیم و سرش رو از پرده آورد طرف من و گفت تا می تونی دعا کن برای بچت و برای ما و بچه هامونم دعا کن حس می کردم دارم خفه می شم به پرستار گفتم نمی تونم نفس بکشم و گفتند که الان خوب می شی بچت به دنیا اومده و یه پسر کاکل زریه من هم سریع پرسیدم پس چرا صدای گریش نمی یاد بعد از مدتی صدای گریش اومد و بعد از چند دقیقه که نی نی رو تمیز کردند آوردند که من ببینمش و وقتی چشمم بهش افتاد اخم کرده بود و گریه می کرد انگار که زیباترین نی نی دنیا بود بعد از در مون حال که اکسیژن بهم وصل ب.د و به سختی نفس می کشیدم اشک می ریختم و برای سلامتیش دعا می کردم و بعدش بردندم و ریکاوری اونجا تمام تنم می لرزید و بعد از چند دقیقه بردنم تو بخش و همین که از در اتاق عمل بیرون اومدم مامانم و مصطفی منتظر بودند و ازشون پرسیدم بچه رو دیدین که گفتند آره اینقدر خوشکله و بعد از چند دقیقه آریا رو آ و پیش ما و خیالم راحت شد اما تمام اون روز و شب رو که توبیمارستان بودم نتونستم بخوابم همش خداروشکر می کردم  و به شوشو می گفتم آریا رو بذار روبروی من که  که هر وقت درد دارم ببینمش و دردام یادم بره شب مدام می گفتند که باید از تخت بیای پایین و را بری که من طبق نظر دکتر بیوشی که گفته بود تا 12 ساعت حرکت نداشته باش مقاومت کردم و بالاخره ساعت یک شب بود که مجبورم کردند که از تخت بیام پایین و منم با کمک شوشو و کلی درد که یادش می اوفتم تنم می لرزه راه رفتم و روز بعدش ساعت 12 مرخص شدم و نی نی رو آوردیم خونه و براش قربونی کردیم اینم از خاطره زایمان من که شیرینی وجود پسر گل آریا تمام دردها و سختی هاشو از یادم می بره.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 216
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1